احمد محمود

احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز – ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی بود. او را پیرو مکتب رئالیسم اجتماعی می‌دانند. معروف‌ترین رمان او همسایه‌ها در زمرهٔ آثار برجستهٔ ادبیات معاصر ایران شمرده می‌شود.
محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی الاصل به دنیا آمد و شاید به همین دلیل بیشتر خود را دزفولی می‌دانست. در برخی از آثارش چون همسایه‌ها و مدار صفر درجه واژه‌ها و جملاتی به گویش دزفولی به چشم می‌خورد و نیز شخصیت «نعمت» در داستان «غریبه‌ها و پسرک بومی» از کتابی به همین نام نیز از یکی از اهالی دزفول به نام نعمت علائی گرفته شده‌است که حول‌وحوش سال ۱۳۲۳ در دزفول به دست افراد ناشناسی ترور می‌شود. پدر احمد محمود در سال ۱۳۵۶ که در آن زمان احمد محمود ۴۶ ساله بود فوت کرد و مادرش در سال ۱۳۷۹ دو سال قبل از درگذشت خود احمد محمود از دنیا رفت.
در سال ۱۳۲۷ با عمه‌زاده اش ازدواج کرد و در سال ۱۳۲۹ دوره متوسطه را شبانه در دبیرستان شاهپور اهواز به پایان رساند.

پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکده افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهٔ افسری بود که پس از کودتای ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس بخش‌بخش آزاد شدند؛ درحالی‌که تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقی ماندند.

احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود، که توبه‌نامه‌ای امضا نکرد و به همکاری با حکومت پهلوی تن نداد. به همین دلیل مدت زیادی را در زندان به‌سر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بوده‌است.

مدتی هم در حوالی خلیج فارس، از جمله در بندر لنگه، در تبعید به سر برد والبته خودش از این دوران با عنوان: «… زمانی که گرفتار بازی سیاست شده بودم!» یاد می‌کند.

داستان نویسی

در سال ۱۳۳۳ نخستین داستان کوتاهش به نام صب می‌شه در مجله امید ایران منتشر شد، و در سال ۱۳۳۸ توانست اولین مجموعه داستانش به نام مول را با سرمایه شخصی به چاپ رساند. او خود می‌گوید:

بعد از انقلاب به اصرار خودم بازخرید شدم و خانه‌نشین شدم تا شاید به درد درمان‌ناپذیری که همه عمر با من بود – و هست – سامان بدهم. دیر بود اما چاره نبود.

آثار :

مجموعه داستان‌ها
مول (۱۳۳۶)
دریا هنوز آرام است (۱۳۳۹)
بیهودگی (۱۳۴۱)
زائری زیر باران (۱۳۴۶)
پسرک بومی (۱۳۵۰)
غریبه‌ها (۱۳۵۰)
دیدار (۱۳۶۹)
قصه آشنا (۱۳۷۰)
از مسافر تا تبخال (۱۳۷۱)

همسایه‌ها (۱۳۵۳)
داستان یک شهر (۱۳۵۸)
زمین سوخته (۱۳۶۱)
مدار صفر درجه (۱۳۷۲)[۱۰]
درخت انجیر معابد (۱۳۷۹)، برندهٔ دورهٔ اول جایزهٔ هوشنگ گلشیری به عنوان بهترین رمان.

خاطره ای از سیمین دانشور و نیما یوشیج

خاطره ای از سیمین‌دانشور و نیمایوشیج

نیما از سیمین دانشور پرسیده بود كه جلال چه می‌كند كه اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین كنم… (بخشی از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور)

سیمین دانشور: من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید، می بینید این همه زحمت می كِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانه ی من چقدر ستم می كِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را می دانید. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یك روسریِ قشنگ … نمی دانم از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یك حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می كشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو می دانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه می خرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشكر كرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده اید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید … نیما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما می رود و سه كیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می گوید: آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می گوید كه خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه ی ما و از من پرسید كه چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این كار را كرد؟ گفتم: خوب یك دهن كجی كرده به اَداهای بورژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یك شب یادمان نیما گرفتند تو دانشكده هنرهای زیبا. قضیه ی پیاز رو گفتم. كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز)